سلام عزیز دل مامان..... خوبی عزیزم؟؟
ای جونم که روز به روز داری بزرگتر میشی و حرکاتت هم مردانه میشه... اون اوائل خیلی ظریف و کوچولو تکون میخوردی و لگد میزدی.. اینقده دلم میسوخت. میگفتم آخی ماهانم هنوز کوچولوهه... اما تازگیها خداروشکر اینقده قوی شدی که هروقت تکون میخوری مامان دردش میگیره... خیلی خوشحالم عزیز دلم... عاشق این وول خوردناتم...
عزیز دل مامان امروز شدی 31 هفته و 3 روز. یعنی 63 روز دیگه مونده که بیای پیش من و بابا مهدی.... واااااااااااااااااای واسه اون روز دارم لحظه شماری میکنم.....
راستی فردا صبح مامان بزرگ و بابابزرگ دارن از مکه برمیگردن... خداروشکر مثل اینکه زیاد اذیت نشدن و حالشون خوبه... بابامهدی چند روزه داره تدارک اومدنشون رو میکشه.... امشب هم قراره بریم خونه اشون و همراه بقیه فامیل یکم خونه رو مرتب کنیم و فردا از همون جا برین فرودگاه استقبالشون....
میبینی چقدر زود گذشت عزیزم؟؟؟ خدا کنه بهشون خوش گذشته باشه... بابابزرگ که دفعه اولش بود میرفت..
دیشب رفتیم خونه مامانی. افطار دعوت بودیم... خاله میترا و دایی حسین هم اومده بودن اما دایی محسن مهمون داشت و نیومد... مهرزاد که پسر داییت میشه خیلی بزرگ شده... میدونستی دقیقا دو سال از تو بزرگتره؟ دوسال، 2 دو روزش کم. اونم 5/7 به دنیا اومده. شما که ایشالا 7/7 میای پیشمون... خدا کنه دوستای خوبی باهم بشین...
راستی دارم وسایلت رو آماده میکنم که اگه خدای ناکرده شیطنت کردی و خواستی زودتر بیای پیشمون آمادگی شو داشته باشیم. روزی که شروع کردم به وسایل جمع کردن، بابا مهدی نمیدونی چقده ذوق میکرد. میگفت وای یعنی واقعا ماهانم داره میاد؟؟؟؟ هنوز نیومدی اینقده بهت وابسته شده و دوست داره که نگو... میترسم وقتی بیای اونوقت دیگه زیاد به من توجه نکنه.... اونوقت من به شما حسودیم میشه....
واسه مامان دعا کن که بتونم این چند هفته رو هم به خوبی تموم کنم. آخه چند روزه که دل درد دارم. یکم میترسم. بخاطر دردش نیست بخاطر اینه که میترسم شما خدایی ناکرده اذیت بشی خوشگلم...
پس مواظب خودت باش پسر قهرمان من.. به زودی میبینمت عزیزم.....
ایشالله که آقا ماهان گل خیلی هم سروقت میاد پیش مامانش همون 7/7/91
گل پسرمون خیلی دقیق و وقت شناسه. همه نی نی های پائیزیمون همینطورن ایشالله