ماهان عشق مامان و بابا

خاطرات ماهان عزیزم

ماهان عشق مامان و بابا

خاطرات ماهان عزیزم

ما دوباره اومدیم

سلامی دوباره بعد از 5 سال نبودن.

امروز بعد از 5 سال که پسورد وبلاگ ماهان رو گم کرده بودم، دوباره تونستم پیداش کنم و خاطراتش رو ثبت کنم.

چه روزهایی زیبایی بود روزهایی که با شوق و انتظار واسه پسر کوچولوم مینوشتم و در تب دیدنش میسوختم.

امروز پسرم دیگه بزرگ شده، مرد شده و داره میره پیش دبستانی.

امیدوارم وقتی بزرگ شده خودش وبلاگش رو تکمیل کنه و از زندگیش بنویسه.

خیلی از دوستای پاییزی من الان دیگه نیستن. مامانایی که نی نی هاشون پاییز به دنیا میومدن و همراه من واسه نی نی هاشون مینوشتم.

از همین جا به همشون سلام میرسونم و امیدوارم که بازم دور هم جمع بشیم.

 

 

 

ماهان جون تولدت مبارک

سلام پسر گلم.... 

  

اومدنت به این دنیا مبارک باشه. بالاخره پاتو به این دنیای بزرگ گذاشتی... البته یکم سخت بود آخه قرار بود شما طبیعی به دنیا بیای اما موقع زایمان متاسفانه شما پی پی کرده بودی و دکتر گفت خیلی خطرناکه و باید سزارین بشم. نمیدونی چقدر ترسیدم. همش دعا میکردم که واسه شما مشکلی پیش نیاد. بابا مهدی و مامان بزرگا هم پشت در اتاق تا صبح بیدار بودن و وقتی شنیدن باید سزارین بشم خیلی نگران شده بودن. خلاصه خیلی روز سختی بود.  

دکترم سفارش کرده بود که از شما نوارقلب بگیرن و اگه خدایی ناکرده مشکلی پیش اومد سریع ببرنم اتاق عمل. وقتی به دستگاه وصل بودم، صدای قلب کوچولی شما رو میشنیدم. قربونت برم هروقت میومدن واسه معاینه، اینقده شما میترسیدی که ضربان قلبت از 130 میرسید به 160. قلب کوچیک تندتند میزد. خیلی نگرانت بودم عزیز دلم. 

خلاصه ساعت 9:30 منو بردن اتاق عمل. خانم دکتر چون خیلی درد داشتم منو بیهوش کرد. وقتی آمپول بیهوشی زدن دیگه هیچی نفهمیدم و یکهو چشمم رو باز کردم و دیدم توی اتاق ریکاوری هستم. اولین چیزی که یادم اومد شما بودین.... داد میزدم توروخدا بگین بچه ام چی شده؟ کجاست؟ سالمه؟ بیارینش... خانم پرستار هم می خندید و می گفت بذار خودت خوب شی بچه ات رو هم میاریم. سالم سالمه... 

خلاصه جگرگوشه مامان شما 10 مهر 1391 ساعت 10:30 در بیمارستان مهر پا به این دنیا گذاشتین. وای عزیزم اینقده ناز بودی که اصلا باورم نمیشد نی نی من هستی. دقیقا همون چیزی که گاهی اوقات توی خواب میدیدم.....

شب اول و دوم خیلی خوب خوابیدی و فکر میکردم بچه داری چقده راحته اما از شب سوم به بعد دائم گریه میکردی. خلاصه عزیزم با گریه شما من هم گریه میکردم. روز سوم مامان جون و بابامهدی شما رو بردن دکتر و خانم دکتر گفت گریه شما بخاطر گرسنگی بوده. من خیلی شیر نداشتم که به شما بدم واسه همین شما گرسنه بودی.  

به سفارش خانم دکتر زن عمو علی بابا اومد خونه ما و شما از اون شیر خوردی و سینا نی نی زن عمو هم از من شیر خورد تا شیرم زیاد شه. خلاصه هم دست سینا درد نکنه هم مامانش. 

یادم رفت بگم سینا دوماه از شما بزرگتره و ایشالا وقتی بزرگ بشین مثل دوتا برادر با هم میشین. 

الان که دارم واست می نویسم شما خوابید و بابا مهدی الان رسیده خونه. اگه شما اجازه بدین بازم میام و واست می نویسم. فعلا خداحافظ......

ماهان داره میاد

سلام عزیز دل من. خوبی خوشگلم؟؟؟  

ماشالا دیگه حسابی بزرگ شدی و دیگه تو دل مامان جا نمیشی. احساس میکنم جات داره خیلی تنگ میشه... گاهی اوقات به سختی تکون میخوری. مشخصه که خیلی داری اذیت میشی.   

راستی میدونی امروز چند وقتت شده؟؟؟ امروز شدی 39 هفته و 4 روز و تقریبا اگه خدا بخواد 6 روز دیگه میای پیش من و بابا....  

واااااااااای دیگه لحظه رسیدنت داره نزدیک میشه. من و بابا مهدی خیلی خوشحالیم البته من یکم استرس هم دارم. خدا کنه راحت به دنیا بیای و همونطور که تا الان مشکلی نداشتی، هیچ مشکلی هم پیش نیاد و شما صحیح و سالم و راحت بیای پیش ما. واسه مامان خیلی دعا کن عزیز دلم.  

راستی هفته پیش جشن سیسمونی شما هم به سلامتی تموم شد. خداروشکر همه چی به خوبی گذشت. البته هنوز وقت نکردم عکسای اون روز رو واست بذارم. مامان جون و باباجون خیلی زحمت کشیدن البته مامان بزرگ و بابابزرگ هم کلی واست کادو آوردن. دست همشون درد نکنه. خاله میترا و خاله فاطمه و زن دایی سمانه هم خیلی زحمت کشیدن. دعا کن تا سال دیگه هم خاله میترا و هم زن دایی سمانه نی نی داشته باشن و اونوقت من و شما تو جشن سیسمونیشون بهشون کمک کنیم. اونوقت شما هم همبازی پیدا میکنی.....  

عزیز دل مامان یکم نشستن واسه مامان سخت شده واسه همین این روزا زیاد وقت نمیکنم بیام و وبلاگت رو به روز کنم. ایشالا وقتی به دنیا اومدی اونوقت واست حسابی مینویسم.   

شاید این دفعه آخری باشه که با شما که تو دلم هستی دارم واست مینویسم و دفعه بعد شما به دنیا اومده باشی... واااای فکر کن شما رو تختت خوابیده باشی و من یواشکی بیام و واست بنویسم و عکسات رو واست بذارم. حسابی دلم قنج رفت.....  

خوب عزیزم باید برم. یکم خسته شدم. این روزا مامان به استراحت بیشتری نیاز داره تا شما اذیت نشی. قربون پسمل گلم برم... مواظب خودت باش.......