سلام عشق من... الهی قربونت برم که روز به روز داری بزرگتر میشی عزیز دل مامان...
میدونی امروز چند هفته ات شده؟؟؟؟ دقیقا 30 هفته رو تموم کردی... مبارک باشه عزیزم... فقط 10 هفته دیگه مونده بیای بغلم...
دیشب خیلی دلم هوات رو کرده بود. دائم شکمم رو بغل میکردم و قربون صدقه ات میرفتم. بابا مهدی میگفت نکن این کار رو... ماهانم گناه داره. فشارش نده اما من مثل دیوونه ها میگفتم نه دلم میخواد الان بغلم باشه....
راستی عزیز دل مامان، مامان بزرگ و بابابزرگ امروز بعدازظهر قراره از مدینه برن به سمت مکه و به طور رسمی حاجی بشن. واسشون دعا کن عزیزم... دعا کن تو این گرما طاقت بیارن و مشکلی واسشون پیش نیاد...... دیروز به بابا مهدی زنگ زدن و گفتن احتمال داره زودتر برگردن....
راستی خوشگل مامان واسه بابا مهدی هم دعا کن تا کارش درست شه... خیلی نگران اومدن توئه. دوست داره وقتی میای همه چی حاضر و آماده باشه. هیچی کم و کسر نداشته باشی.. دیروز میگفت واسه زایمان برو بیمارستان خصوصی اما من گفتم نه. خدا من و ماهانم رو خیلی دوست داره و همونطوری که تا الان هیچ مشکلی واسمون پیش نیومده، بعدش هم مشکلی پیش نمیاد... ماهان من پسر خوبیه و هوای مامانش رو داره...
خلاصه پسر گلم روزا داره به سرعت برق و باد میگذره. چیز دیگه نمونده که بیای پیش مامان و بابا. بابا مهدی که میگه من یک پشت محکم پیدا کردم. من و پسرم میشیم یک تیم و تو تنها میمونی اما من میدونی وقتی بیای هوای مامان رو بیشتر داری.....
عشق کوچولوی من تا میتونی مواظب خودت باش و حسابی رشد کن. میخوام به دنیا اومدی یک پهلوون باشی... دوست دارم عزیز دلم......
سلام عشق مامان و بابا. قربونت برم که دوباره با مامان آشتی کردی و داری واسش تکون تکون میخوری.....
آخه دوسه روز پیش خوردم زمین تو شرکت. توی راه پله ها. خیلی نگرانت بودم. خودم از شدت درد ضعف کرده بودم اما بیشتر نگران تو بودم. خداروشکر چیزی نشد و تو سالمی اما تا دیروز باهام قهر کرده بودی کمتر تکون میخوردی. دیگه واسم نمی رقصیدی. اما دیشب با مامان آشتی کردی و وروجک شده بودی. تازه سکسکه هم کردی که کلی من ذوق کردم.
عزیز دلم دیشب مامان بزرگ و بابابزرگ بالاخره رفتن حج. ساعت 11 اومدن خونه ما واسه خداحافظی و نذاشتن من باهاشون برم فرودگاه. گفتن زیاد طول میکشه و تو و ماهان خسته میشین. فقط بابا مهدی باهاشون رفت. عمه زهرا هم موند پیشم تا تنها نمونم. خلاصه ساعت 5/3 صبح بود که بابا مهدی با عمومحمدصادق و عمو جواد اومدن خونه. طفلی بابا مهدی خیلی خسته بود و مجبور بود ساعت 5/7 هم بره سرکار.
مامان بزرگ ساعت 7 زنگ زد و گفت تازه نشستن تو هواپیما و بالاخره دارن حرکت میکنن. ایشالا به سلامت برن و برگردن. خیلی سفارش کردم که واسمون دعا کنن. دعا کنن به سلامتی بیای پیشمون و مامان یک زایمان خوب و راحت داشته باشه. عزیزم تو هم که پاک و معصومی واسشون دعا کنن که توی این هوای گرم واسشون مشکلی پیش نیاد به سلامت برگردن.
راستی اگه گفتی امروز چند وقتت شده؟؟؟ شدی 29 هفته و یک روز. وااااااای عزیز دلم چیزی دیگه نمونده بیای بغلم 79 روز دیگه. عشقم با تمام وجود منتظرتم. دوست دارم ماهانم....
دیروز رفتیم دکتر. یعنی اول رفتیم پیش عمه زهرا که دکتر نقیبی ازت عکس بگیره که من ببینم پسر گلم رو. دکتر حسابی نگات کرد و دائم می گفت ماشاا... همه چیزش سالمه. هیچ مشکلی نداره و بعدش یک عکس خوشگل ازت گرفت و داد به من.
بعد از سونوگرافی رفتیم پیش دکترت. خانم دکتر زجاجی. من میخواستم خودمو به مریضی بزنم که بتونم ازش مرخصی بگیرم و این ماه های آخر رو حسابی استراحت کنم تا تو خوب رشد کنی. اما وقتی سونوگرافی رو دید گفت این که همه چیزش عالیه. واسه چی میخوای مرخصی بگیری؟ تازه ۲ کیلو هم اضافه کرده بودم. فشارم هم خوب بود. شده بود ۱۲ که اینا همش بخاطر توئه عزیز مامان.
خلاصه گفت باید بری سرکار و مرخصی لازم نداری. ماشاا... پسرت پهلوونه. بعدشم گفت حالا بیا صدای قلب آقا ماهان رو گوش بده. عشق مامان، بابا مهدی هم اومده بود و واسه اولین بار بود که میخواست صدای قلبت رو گوش بده. دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکم من و صدای قلبت تو اتاق پخش شد. بابا مهدی حسابی ذوق کرده و چشماش برق میزد. خلاصه کلا خیالمون راحت شد که ماهانمون سالم و سلامته.
عشق من بازم مواظب خودت باش. چیز دیگه نمونده که بیای پیشمون. واسه رسیدن اون موقع لحظه شماری میکنیم. پس خوب رشدکن عزیزم. دوست داریم ماهانم .....
سلام عشق کوچولوی من. الهی قربونت برم که روز به روز داری بزرگ تر میشی.
عزیزم دیشب با مامانی و خاله فاطمه رفتیم واست خرید. من که داشتم از ذوق غش میکردم. الهی فدات شم تو دلم هی آرزو میکردم کاش این روزا زودتر بگذره و بیای توی بغلم و بتونی از این وسایل استفاده کنی. اما وقتی خوب فکر میکنم می بینم اونوقت تو دیگه تو دلم نیستی که واسم وول بخوری و برقصی. اونوقت دلم واست تنگ میشه ماهانم.
واست کالسکه، کریر، رورواک، آغوشی، کیف، رختخواب، ست حوله، سرویس چینی و قابلمه و قاشق چنگال، پتو، اسباب بازی و .... کلی وسایل دیگه خریدیم. اینا رو مامانی زحمتشو کشید. یادت باشه وقتی اومدی ازش تشکر کنی. اگه خدا بخواد مامان بزرگ و بابابزرگ برن مکه و برگردن بعداز ماه رمضون میخوایم واست جشن بگیریم.
هنوز کلی وسایل دیگه مونده که باید بخریم. راستی باباجون قراره زحمت بکشه واست سرویس کمد و تختت رو بسازه. امیدوارم خوشت بیاد. من به جای تو نظر دادم و مدل انتخاب کردم. بابا مهدی هم خوشش اومد. اینم عکسش
خلاصه عزیز مامان روز به روز وجودت داره بیشتر به بقیه ثابت میشه. راستی میدونی امروز چند وقتت شده؟؟؟ امروز شدی ۲۷ هفته و ۵ روز و فقط ۸۹ روز دیگه مونده که بیای پیشمون. ای جونممم چقدر زود بزرگ شدی...
قربون پسرم برم که اینقده مامانش رو دوست داشت و نذاشت اذیت بشه. برخلاف بقیه مامانا من اصلا توی بارداری اذیت نشدم که اینم مدیون تو پسر گلم هستم که هوای مامان رو داری.
عزیزم سعی کن خوب بخوری و بزرگ شی. میخوام وقتی اومدی هیچ مشکلی نداشته باشی و یک پهلوون به دنیا بیای. دوست داریم عشق مامان و بابا....