سلام عشق کوچولوی من.....
قربون پسر گلم که هر روز داره بزرگتر و قوی تر میشه.... میدونی امروز چند وقتت شده. امروز هفته 34 رو تموم کردی خوشگلم. رفتی تو هفته 35. 6 هفته دیگه مونده که بیای بلغم عزیز دل مامان.
دو روزه که مامان مرخصیش شروع شده. دیگه از این به بعد میخوام فقط به پسر گلم برسم که بزرگتر و قوی تر بشه... ببخش که توی این مدت بیشتر وقتم رو سرکار میگذروندم و تورو صبح زود از خواب نازت بیدار میکردم. حالا باهم صبح تا هروقت که میخوایم میخوابیم، یک عالمه خوراکی خوشمزه میخوریم، غذاهای خوشمزه درست میکنیم. بابا مهدی هم خیلی خوشحاله.
شیطون بلای من دیگه از بابا خجالت نمیکشی. قبلا تا میخواستم تکون خوردنت رو به بابامهدی نشون بدم، یکهو ساکت میشدی اما حالا دائم حرکت میکنی و میرقصی و شکم مامان رو بالا و پایین میبری. بابامهدی که اینا رو میبینه نمیدونی چه برقی تو چشاش موج میزنه... اونم از من بیقرار تر شده. دوست داره که زودتر بیای و بغلت کنه. نمیدونی چقده واست نقشه کشیده.... خوش به حالت که همچین بابای مهربونی داری........
راستی هفته پیش رفتیم دکتر. خانم دکتر خیلی راضی بود. میگفت همه چیز خوبه و عالیه. هیچ مشکلی نیست. دوباره بابامهدی هم صدای قلب کوچیک رو شنید. این هفته میخوایم بریم سونوگرافی تا ببینیم آقا پسرمون چند کیلو شده. بابا مهدی که میگه پسر من پهلوونه و وزنش باید زیاد باشه. منم امیدوارم که شما حسابی رشد کرده باشی.....
خوب مامانی باید بره و واسه شام شب یک چیزی درست کنه که ماهان و باباش گشنه نمونن. عزیزم بازم مواظب خودت باش و هرچی میتونی بیشتر غذابخور. دوست دارم رفتم سونوگرافی وزنت خیلی خوب باشه عزیز دلم. دوست دارم عشقم..........
سلام عزیز دل مامان..... خوبی عزیزم؟؟
ای جونم که روز به روز داری بزرگتر میشی و حرکاتت هم مردانه میشه... اون اوائل خیلی ظریف و کوچولو تکون میخوردی و لگد میزدی.. اینقده دلم میسوخت. میگفتم آخی ماهانم هنوز کوچولوهه... اما تازگیها خداروشکر اینقده قوی شدی که هروقت تکون میخوری مامان دردش میگیره... خیلی خوشحالم عزیز دلم... عاشق این وول خوردناتم...
عزیز دل مامان امروز شدی 31 هفته و 3 روز. یعنی 63 روز دیگه مونده که بیای پیش من و بابا مهدی.... واااااااااااااااااای واسه اون روز دارم لحظه شماری میکنم.....
راستی فردا صبح مامان بزرگ و بابابزرگ دارن از مکه برمیگردن... خداروشکر مثل اینکه زیاد اذیت نشدن و حالشون خوبه... بابامهدی چند روزه داره تدارک اومدنشون رو میکشه.... امشب هم قراره بریم خونه اشون و همراه بقیه فامیل یکم خونه رو مرتب کنیم و فردا از همون جا برین فرودگاه استقبالشون....
میبینی چقدر زود گذشت عزیزم؟؟؟ خدا کنه بهشون خوش گذشته باشه... بابابزرگ که دفعه اولش بود میرفت..
دیشب رفتیم خونه مامانی. افطار دعوت بودیم... خاله میترا و دایی حسین هم اومده بودن اما دایی محسن مهمون داشت و نیومد... مهرزاد که پسر داییت میشه خیلی بزرگ شده... میدونستی دقیقا دو سال از تو بزرگتره؟ دوسال، 2 دو روزش کم. اونم 5/7 به دنیا اومده. شما که ایشالا 7/7 میای پیشمون... خدا کنه دوستای خوبی باهم بشین...
راستی دارم وسایلت رو آماده میکنم که اگه خدای ناکرده شیطنت کردی و خواستی زودتر بیای پیشمون آمادگی شو داشته باشیم. روزی که شروع کردم به وسایل جمع کردن، بابا مهدی نمیدونی چقده ذوق میکرد. میگفت وای یعنی واقعا ماهانم داره میاد؟؟؟؟ هنوز نیومدی اینقده بهت وابسته شده و دوست داره که نگو... میترسم وقتی بیای اونوقت دیگه زیاد به من توجه نکنه.... اونوقت من به شما حسودیم میشه....
واسه مامان دعا کن که بتونم این چند هفته رو هم به خوبی تموم کنم. آخه چند روزه که دل درد دارم. یکم میترسم. بخاطر دردش نیست بخاطر اینه که میترسم شما خدایی ناکرده اذیت بشی خوشگلم...
پس مواظب خودت باش پسر قهرمان من.. به زودی میبینمت عزیزم.....